|
درباره ما
دیشب از چشمم بسیجی میچکید از تمام شب «دوعیجی» میچکید باز باران شهیدان بود و من باز شب های «مریوان» بود و من دست هایم باز تا آهنج رفت تا غروب «کربلای پنج» رفت یادهای رفته دیشب هست شد شعرم از جامی اثیری مست شد تا به اقیانوس های دور دست هم چنان رودی که می پیوست شد مثنوی در شیشه مجنون نشست آن قدر نوشید تا بدمست شد اولین مصرع چو بر کاغذ دوید آسمان در پیش رویم دست شد… یک نفر از ژرفنای آب ها آمد و با ساقیام هم دست شد باز دیشب سینهام بی تاب بود چشم هاتان را نگاهم قاب بود باز دیشب دیده، جیحون را گریست راز سبز عشق مجنون را گریست باز دیشب برکهها دریا شدند عقده های ناگشوده وا شدند خواب دیدم کربلا باریده بود بر تمام شب خدا باریده بود خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود آسمان در چشمها ترکیده بود مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف! چون عروسانِ فریبا بود، حیف! این چنین مطرود و بیحاصل نبود مرگ آنجا آخرین منزل نبود ای غریو توپها در بهت دشت آه ای اروند! ای «والفجر هشت!» در هوا این عطر باروت است باز روی دوش شهر، تابوت است باز باز فرهادم، بگو تدبیر چیست؟ پای این البرز هم زنجیر کیست؟ پشت این لبخندها اندوه ماند بارش باران ما انبوه ماند همچنان پروانه ها رفتید، آه! بر دل ما داغ تان چون کوه ماند! یادها تا صبح زاری میکنند واژه هایم بی قراری میکنند خواب دیدم سایهای جان میگرفت یک نفر در خویش پایان میگرفت ای سواران بلندای سهیل! شوکران نوشان «گردان کمیل!» ای سپاه رفته تا «بدر» و «حنین!» خیل مختاران! لثارات الحسین! ای نگاه آسمان همراه تان ای امام عصر خاطرخواه تان ای در آتش سوخته! پرهای من! ای بسیجی ها! برادرهای من! ای بسیجی ها، چه تنها ماندهاید! از گروه عاشقان جا ماندهاید ای بسیجی ها! زمان را باد برد آرزوهای نهان را باد برد شور حال و جان سپردن هم نماند بخت حتّی خوب مردن هم نماند غرق در مانداب لنگرها شدیم غافل از جادوی سنگرها شدیم از غریو موج ها غافل شدیم غرق در آرامش ساحل شدیم فصل سرخ بی قراریها گذشت فرصت چابک سواریها گذشت فرصت از اشک و از خون تر شدن از زمستان نیز عریان تر شدن فرصت در خُم نشستن، مُل شدن در دهان داغ آتش، گل شد یاد باد آن آرزوهای نجیب یاد باد آن فصل، آن فصل عجیب اینک اما فصل تنها ماندن است فصل تصنیف دریغا خواندن است اینک اما غربتم عریان شده است حاصل آغازها پایان شده است اینک این ماییم، عریان و علیل دستمان کوتاه و خرما بر نخیل روی لبخندم صدایی گم شده است پشت رؤیایم هوایی گم شده است چشمهایم محو در بال کسی ست در خیابان ها به دنبال کسی ست نخل های سر جدا، یادش به خیر! ای بسیجیها! خدا، یادش به خیر! فصل سرخ بیقراری ها گذشت فرصت شب زنده داری ها گذشت این قلم امشب کفن پوشیده است آرزوها را به تن پوشیده است واژههایم را هدایت میکند از جدایی ها شکایت میکند «مقتل» آن شب غرق نور ماه بود غرق در باران «روح الله» بود جام را با او زدید و گم شدید پای شب هوهو زدید و گم شدید بازگردید ای کفن پوشان پاک! غرق شد این نسل در امواج خاک باز باران خزان پوشان زرد باز توفان کفن پوشان درد باز در من بادها آشفتهاند لحظه هایم را به شب آغشتهاند آمدیم و قاف ها در قید ماند قلب ما در «پاسگاه زید» ماند طالب فرهادها جز کوه نیست مرهم این زخم جز اندوه نیست عقدهها رفتند و علت مانده است در گلویم «حاج همت» مانده است زخمیام اما نمک حق من است درد دارم نی لبک حق من است پیش از این ها آسمان گل پوش بود پیش از این ها یار در آغوش بود اینک اما عدهای آتش شدند بعد کوچ کوهها آرش شدند بعضی از آن ها که خون نوشیدهاند ارث جنگ عشق را پوشیدهاند عدهای «حُسن القضا» را دیدهاند عدهای را بنزها بلعیدهاند بزدلانی کز یم خون تر شدند از بسیجیها بسیجیتر شدند آی، بیجان ها! دلم را بشنوید اندکی از حاصلم را بشنوید تو چه میدانی تگرگ و برگ را غرق خون خویش، رقص مرگ را تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست بین ابروها رد قناصه چیست تو چه میدانی سقوط «پاوه» را «باکری» را «باقری» را «کاوه» را هیچ میدانی «مریوان» چیست؟ هان! هیچ میدانی که «چمران» کیست؟ هان! هیچ میدانی بسیجی سر جداست؟ هیچ میدانی «دوعیجی» در کجاست؟ این صدای بوستانی پرپر است این زبان سرخ نسلی بیسر است تو چه میدانی که جای ما کجاست تو چه میدانی خدای ما کجاست با همانهایم که در دین غش زدند ریشه اسلام را آتش زدند با همان ها کز هوس آویختند زهر در جام خمینی ریختند پای خندق ها اُحد را ساختند خون فروشی کرده خود را ساختند باش تا یادی از آن دیرین کنیم تلخِ آن ابریق را شیرین کنیم با خمینی جلوه ما دیگر است او هزاران روح در یک پیکر است ما ز شور عاشقی آکندهایم ما به گرمای خمینی زندهایم گر چه در رنجیم، در بندیم ما زیر پای او دماوندیم ما سینه پر آهیم، اما آهنیم نسل یوسفهای بی پیراهنیم ما از این بحریم، پاروها کجاست؟ این نشان! پس نوش داروها کجاست؟ ای بسیجیها زمان را باد برد! تیشه ها را آخرین فرهاد برد من غرور آخرین پروانهام با تمام دردها همخانهام ای عبور لحظهها دیگر شوید! ای تمام نخلها بیسر شوید! ای غروب خاک را آموخته! چفیهها! ای چفیههای سوخته! ای زمین، ای رملها، ای ماسهها ای تگرگِ تقتقِ قناصهها جمعی از ما بارها سر دادهایم عدهای از ما برادر دادهایم ما از آتش پارهها پر ساختیم در دهان مرگ سنگر ساختیم زندههای کمتر از مردارها! با شما هستم، غنیمت خوارها! بذر هفتاد و دو آفت در شما بردگان سکه! لعنت بر شما باز دنیا کاسه خمر شماست باز هم شیطان اولیالامر شماست با همان هایم که بعد از آن ولی شوکران کردند در کام علی باز آیا استخوانی در گلوست؟ باز آیا خار در چشمان اوست؟ ای شکوه رفته امشب بازگرد! این سکوت مرده را در هم نورد از نسیم شادی یاران بگو! از «شکست حصر آبادان» بگو! از شکستن از گسستن از یقین از شکوه فتح در «فتح المبین» از «شلمچه»، «فاو» از «بستان» بگو ای شکوه رفته! از «مهران» بگو! از همانهایی که سر بر در زدند روی فرش خون خود پرپر زدند شب شکاران سحراندوخته از پرستوهای در خود سوخته زان همه گل ها که میبردی بگو! از «بقایی» از «بروجردی» بگو! پهلوانانی که سهرابی شدند از پلنگانی که مهتابی شدند ای جماعت! جنگ یک آیینه است هفته تاریخ را آدینه است لحظهای از این همیشه بگذرید اندر این آیینه خود را بنگرید ابتدا احساسهامان تُرد بود ابتدا اندوههامان خرد بود رفتهرفته خندهها زاری شدند زخمهامان کمکمک کاری شدند ای شهیدان! دردها برگشتهاند روزهامان را به شب آغشتهاند فصلهامان گونهای دیگر شدند چشمهامان مست و جادوگر شدند روحهامان سخت و تنآلودهاند آسمانهامان لجنآلودهاند هفتهها در هفتهها گم میشوند وهم ها فردای مردم میشوند… فانیان وادی بی سنگری! تیغ های مانده در آهنگری حاصل آن ماجراها حیرت است؟ میوه فرهنگ جبهه عشرت است؟ حاصل آغازها پایان شده است؟ میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟ زخمیام، اما نمک… بیفایده است درد دارم، نیلبک… بیفایده است عاقبت آب از سر نوحم گذشت لشکر چنگیز از روحم گذشت جان من پوسید در شبغارهها آه ای خمپارهها، خمپارهها! لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
طراح قالب
دیگر امکانات
|
باید رفت.... از مقصد نپرس هرجا غیر از اینجا.... دل ولی سر ناسازگاری دارد.... مثــــــل همیشه... من میرم او بر می گردد...
هر وقت میخواهيم با سيد برويم توي شهر قدمي بزنيم ، يکي دو نفر جلوتر مي روند تا اگر بوي کباب شنيدند خبرش کنند. حساسيت دارد به بوي کباب ، حالش خیلی بد مي شود. يک بار خيلي اصرار کرديم که چرا؟ گفت : « اگر در ميدان مين بودي و به خاطر اشتباهي ، مين فسفري عمل مي کرد و دوستت براي اينکه معبر و عمليات لو نرود ، آن را مي گرفت زير شکمش و ذره ذره آب مي شد و حتي داد هم نمي زد و از اين ماجرا فقط بوي بدن کباب شده توي فضا مي ماند ، تو به اين بو حساس نمي شدي؟» دل نوشت: مے دانے چیــست؟! هیـچ! مسـئلـﮧ سآده اسـت،سـاده ے سـاده... مسئـلـﮧ یـک دلتنگــے سـت بـراے خـاک غــریبـے کـه بـدجـور بـوے آشنـایے مـیدهـد...+ ایـــــنــــــجـــــا پـــر از عــطـــر مــلــکـــوتـــ اســتـــ قـــدرے نفـــســــ هاے جـــانـــانـــﮧ بکشـــــ...
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ |
بعضی ها خودشان رو از امیر المومنین حزب اللهی تر میدانند.... من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه... چه شکلی!داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟........
1- ادامه مطلب فراموش نشه درسی بزرگ برای همه ما که ادعای حزب اللهی بودن داریم..... 2-بنویس برای ما از هرآنچه در سرزمین نور بهش رسیدی یا بهت رسوندن یا..... 3-در صورت تمایل میتونید نوشته های زیباتون رو برای سامانه پیامکی ما به شماره300040319319ارسال کنید. 4-یه عده از دوستان دارن برمیگردن و یه عده هم امروز حرکت کردن من بازهم در عقب قافله.....(1392/9/25) کرب و بلا ای کاش من مسافرت بودم.....
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در شنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۲ |
فکه رو تو شلمچه زدن فکش افتاد رو زمین تا من و تو راحت صحبت کنیم......
سربندارو سفت بسته بودند... که...
سرشون جایی بند نشه....... (.......الا تو دل خدا.......) سراشون با سربنداشون (ج د ا )شد............
(...ش...ه...ی...د...ب...ی...س...ر...)
درگوشی:ای کاش به جای عکس شهدا.....حرف شهدا رو میگرفتیم
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در پنجشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۲ |
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟ مادر گفت : باقالی پلو با ماهی... با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم ویک روزی این ماهی ها ما را می خورند... چند وقت بعد ... عملیات والفجر 8 ... درون اروند رود گم شد ... و مادر... تا آخر عمرش ماهی نخورد .....
................................................................................................. در گوشی: امیدوارم تو این مذاکرات ژنو خون این شهدای هسته ایی که با زحمت به این درجه رسیده بودن نادیده گرفته نشه..... ادامه مطلب و خاطره ایی از شهید مصطفی احمدی روشن
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در سه شنبه پنجم آذر ۱۳۹۲ |
پلکی زدم، دوباره اذان بود و اشک و من
ادامه مطلب رو از دست ندید..... خاطره ایی پاییزی از بچه های تفحص...... مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در شنبه دوم آذر ۱۳۹۲ |
خدا کنه که ما هم همینجوری بشیم راستی ادامه مطلب فراموش نشه......
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۲ |
دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: «بیا این همه نمره بیست.»
بغض گلویم را گرفته بود؛ بغضی سنگین. رو به قاب عکس کرد و گفت: «مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه می دی؟» بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت: «مامان من جایزه نمی خوام فقط بگو بابا بیاد خونه.» دیگه نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم قاب عکس عبدالله را از روی تاقچه برداشتم و گذاشتم توی کمد.
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در جمعه دوازدهم مهر ۱۳۹۲ |
گناهان یک شهید 16 ساله
در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد ، که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد ، گناهان یک روز او این ها بود: سجده نماز ظهر طولانی نبود ! زیاد خندیدم ! هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد ! مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲ |
![]() «حاججعفر نظری» از جستجوگران نور در منطقه شرهانی است که حرفهای خواندنی بسیاری از تفحص شهدا دارد. یکی از خاطرات این رزمنده را در ادامه میخوانیم: خیلی وقت بود که توی منطقه عملیات محرم مشغول تفحص شهدا بودم؛ دیگر عشایر منطقه هم من رو میشناختند و اگر پیکر شهیدی را میدیدند، خبرم میکردند؛ یک روز یکی از عشایر چوپان به نام «غلامی» با بنده تماس گرفت. شهید تفحص شده در منطقه شرهانی ـ سه تا شهید پیدا کردم سریع بیا پیکرها را ببر. ادمه مطلب را ازدست ندهید
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۲ |
یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانوادههایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشتشان نشستهاند. چرا که دیگر رزمندگان، یا خودشان آمدهاند یا پیکرهایشان، اما این لالهها نه خودشان بازگشتند و نه …؛ اینان اکنون در پی تقدیم هدیهای برای مادران این مردان بودند. آن هم در روزها و شبهایی پیدرپی. مطلبی که در ادامه میخوانید، خاطره کوتاهی است از روزهای شیرین علمداران تفحص با یاد امام رضا (علیهالسلام) که «محمد احمدیان» آن را روایت کرده است. *** از صبح تا ظهر، هفت شهید کشف شد. رمز حرکت آن روزمان امام رضا(ع) بود، امام هشتم. گفتیم حتماً یک شهید دیگر کشف میشود، اما خبری نشد. خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفرالصادق(ع) در شهر العماره عراق، نزدیک به ۱۵۰ پیکر را آورده تحویل ما بدهد. موجی از شادی در بین بچهها حاکم شد. سر قرار رفتیم. اجساد داخل یک کانتینر بود. یکی یکی آنها را از ماشین پیاده کردیم، اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده و تحویلشان داده بودیم و آنها هم اجساد را مخفی کرده و به خانوادهها نداده بودند. از بین آن همه جسد عراقی، پیکر یک شهید کشف شد… با هفت شهید کشف شده در صبح، شد هشت شهید. جالب بود، اما از آن جالبتر، نوشته پشت لباس آن شهید بود «یا معینالضعفا»
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ |
از همان کودکی بارها شنیده بود که صندلی وفا ندارد. بیست و دو سالش نمیشد که یک صندلی قسمت او شد. او، حالا دقیقا بیست و هفت سال است که با آن صندلی اخت شده است. گویا این بار آن قانون همیشگی میخواهد نقض شود و این صندلی چرخدار تا روز شهادتش با او بماند...
مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۲ |
گلوله ی توپ 106 بلند تر از قد او بود. گفتم : چه جوری اومدی این جا گفت: با التماس گفتم : چه جوری گلوله ی توپ رو بلند می کنی می آوری گفت : با التماس گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید می شه گفت : با التماس و رفت چند قدم برگشت گفت : اگر شهید شدم ، شما دست از راه ما برندارین . وقتی آخرین تکه های بدنش رو تو پلاستیک ریختم ، فهمیدم چه قدر التماس کرده بود برای شهادت مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۲ |
یک روز از همّت پرسیدم «چگونه میشود
که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار موردی پیش نیامده که کمترین
خراشی و جراحتی برداری، حال آنکه همیشه درخط مقدّم جبههای؟ وی در پاسخم گفت: «آن روز که در مکه معظمه در طواف بیتا... الحرام بودم، آن لحظهای که از زیرناودان طلا میگذشتم از خدا تقاضا نمودم که: 1- مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پرافتخار شهادت ارزانیم دارد. 2- راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخمیان بعثی در سایه لطف و عنایت خود نگه دارد. 3- تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال با شراب گوارای شهادت، به محفل اُنس روم. همسرم! به تو اطمینان میدهم که من به آرزوی خود که شهادت در راه خواست خواهم رسید. بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیبی یا جراحتی متوجّهم گردد. همسر شهید همّت مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۲ |
![]() براي سنگر فرماندهي غذا برده بودند اما غذا به خودش نرسيد. اول بسيجي ها را سير كرده بود. رفته بود آشپزخانه گفته بود: خسته نباشيد! يك كمي آب قيمه برايم توي كاسه بريزيد! آشپز گفته بود: مگر غذايتان را نياوردند؟ مقداري نان بيات در آب قيمه ريخته بود و گفته بود: (( من دوست دارم نان و آب خورشت بخورم. اين ها بهتر است. اسراف هم نمي شود. راوي : مهندس حسن آغاسي زاده (منبع وبلاگ شهید همت) مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در دوشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۲ |
بوی عطر عجیبی داشت هروقت اسم عطرش رو می پرسیدم سر بالا جواب میداد وقتی شهید شد تو وصیت نامه اش نوشته بود به خدا قسم هیچ گاه به خودم عطر نزدم هر وقت می خواستم معطر بشم از ته دل می گفتم یا حسین شهید احمدطاهری مربوط به موضوع :
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۲ |
نيروهاي خودي سرمست از پيروزي اوليه، دشمن را دست كم گرفته و از تثبيت مواضع
جديد غافل شده و تلاشي در تحكيم موقعيت بدست آمده به عمل نياوردند، سنگري ايجاد
نكرده و خاكريزي بر پا نداشتند. از روز قبل تانكهاي عراقي در صحنه باقي مانده
و برخي افراد به جمعآوري غنائم مشغول شدند. فقدان تجربه در مقابل ضد حمله و
كمبود مهمات و ضعف تداركات دست در دست هم داده و موازنه قدرت را در صحنه نبرد
به ضرر نيروهاي خودي دگرگون ساخت.
محمدرضا باستي يكي ديگر از بازماندگان حماسه هويزه در خاطرات خود در مورد حوادث
اين محاصره و خروج از آن مينويسد:
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱ |
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در شنبه دوم دی ۱۳۹۱ |
آن گریه شگفت پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.» بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند. شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.» بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
شرمنده ام، چقدر زحمت می کشی!
جاذبه ی
عجیب در ساختن افراد اگر می دید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمی کرد؛ او را از آن مسئولیت بر می داشت، می آورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا می رفت ، او را هم با خودش می برد؛ و به این شکل روحیه ی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او می آموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده می کرد. با همین روحیه ی کریمانه بود که به هر دلی راهی می گشود.
خیال نکن کسی شده ای
تازه
زنش را آورده بود اهواز..
پنجاه
روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند...
سال شصت
و دو بود؛ پاسگاه زید...
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در سه شنبه سی ام آبان ۱۳۹۱ |
زندگی کوتاهش را بگردی طراوت، سرزندگی و بصیرت را در لحظاتش مشاهده می کنی. گویا سن کمش و جثه ی نحیفش یارای مقابله با روح بزرگش را نداشته است. ![]() ![]() ![]()
دقیقاًنمیدانم این فراق 33 یا 44 روز به طول انجامید که یک روز رادیو برنامه
عادی خود را قطع کرد و اعلام نمود یک نوجوان 13 ساله خود را به زیر تانک دشمن
انداخته و تانک دشمن را منهدم ساخته و خود نیز شربت شهادت نوشیدهاند.
در حال شام خوردن بودیم که مجدداً تلویزیون خبر را اعلام نمود و مادرشان
گفتند : بخدا حسین است انگار این مطلب به او الهام شد که حتی قسم نیز
میخوردند پس از چند روز برادران سپاهی به درب منزل آمدند و خبر شهادت حسین
را اعلام نمودند![]()
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه دهم آبان ۱۳۹۱ |
بعد از نماز صبح و خواندن زيارت
عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كرديم. از روز قبل،
يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار به تفحص
بپردازيم. پاى كار كه رسيديم، بچه ها «بسم الله» گويان شروع كردند به كندن زمين. چند ساعت شيار را بالا و پائين كرديم، ولى هيچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پديدار شد. نااميد شده بوديم. مى خواستيم به مقر برگرديم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار يكى مى گفت: «نرويد... شهدا را تنها نگذاريد...». بچه ها كه مى خواستند دست از كار بكشند، مجدداً خودشان شروع كردند به كار. تا دم اذان ظهر تمام شيار را زيررو كردند. درست وقت اذان ظهر بود كه به نقطه اى كه خاك نرمى داشت، برخورديم و اين نشانه خوبى بود. لايه اى از خاك را كنار زديم. يك گرمكن آبى رنگ نمايان شد. به آنچه كه مى خواستيم، رسيديم. اطراف لباس را از خاك خالى كرديم تا تركيب بدن شهيد بهم نخورد، پيكر جلويمان قرار داشت. متوجه شديم شهيد به حالت «سجده» بر زمين افتاده است. پيكر مطهر را بلند كرده و به كنارى نهاديم و براى پيدا كردن پلاك، خاك هاى محل كشف او را «سرند» كرديم ولى متأسفانه از پلاك خبرى نبود. بچه ها از يك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهيدى را پيدا كرده اند و از طرف ديگر ناراحت بودند كه آن شهيد عزيز شناسايى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. كسى چه مى داند؟ شايد آن عزيز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در جمعه بیست و یکم مهر ۱۳۹۱ |
![]() يادكردي از علمدار شهيدان تفحص، شهید مجید پازوکی درگفتگو با سردار جهروتیزاده/ خاطرهاي از حضور آقا مجيد در يكي از عملياتهاي موفق برونمرزي/ مكاشفهاي در فكه كه مقدمه شهادتش شدگروه معارف:امروز سالگرد شهيد مجيد پازوكي است، جانبازي كه هم "خون دل" داد و هم "خون دل" خورد. ماند و ديد غصههاي دوران بعد از دفاع را؛ و وعده شهيد باكري در وصيتنامهاش كه گفت: "دسته سوم از جاماندگان جنگ به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت غصهها و مصائب دق خواهند کرد" را هم ديد و هم چشيد. آقا مجيد شهيد زنده ماند، تا نسل سوم ديگر وصف خصال شهدا را نشنود، بلكه رسم آنها را در عيان ببيند و محظوظ از آن شود. وقتي در عمليات والفجر 8 از فاصله چند متري 11 گلوله به بدنش نشست، كه 8 تاي آن تنها سينهاش را شكافت، سينهاي كه لبريز از محبت مادر سادات بود، هيچ كس فكرش را هم نميكرد كه آقا مجيد دوباره برگردد. بيمارستان مصطفي خميني شاهد است كه چند ماه فقط آقا مجيد در كما بود و دوستنانش بايد او را از پشت شيشه ميديدند و منتظر موعد تشييع جنازهاش. براي همين هم بود كه بعد از مرخص شدن از بيمارستان، اول سراغ مادر بزرگ اهل دلش رفت، كه تقصير توست؛ تو نگذاشتي! تو باعث شدي كه سالم از بيمارستان بيرون بيايم! شايد گمان نميكرد دوراني پس از جنگ برسد كه برخي از همسنگران سابقش به جاي ترغيب و تشويق به ادامه كار تفحص شهدا، او را ملامت كنند كه چرا دنبال حق و حقوق و درجهاش نيست! و آن زمان بود كه با بغض و غصه تكليف را به پير مراد خود حضرت روحالله واگذاشت و در عالم رويا پس از بيان درد دلهايش از آن بزرگ شنيد: "ما الان تنها با آنهايي كار داريم كه رهرو عشقند نه تكليف" جملهاي كه بالاي سنگ قبر او نقش بسته است. آقا مجيد را بيشتر با تفحص شهدا آن هم بعد از جنگ ميشناسند. اما نقش اين شهيد در دوران دفاع مقدس كه با گردان تخريب لشكر 27 محمد رسولالله (صلياللهوعليهوآلهوسلم) آغاز شد و بعد از بهبودي نسبي از مجروحيت در قرارگاه برون مرزي رمضان ادامه يافت، شايد از ناگفتههاي زندگي اين بسيجي دلاور باشد. در گفتوگو با سردار "جعفر جهروتي زاده" بنيانگذار و فرمانده گردان تخريب لشكر 27 و همچنين فرمانده قرارگاه برون مرزي رمضان به زواياي كمتر شنيده شده از حماسههاي آقا مجيد پازوكي پرداختهايم كه در ادامه آمده است: خاطرهاي از حضور آقا مجيد در يكي از عملياتهاي موفق برونمرزي شهيد پازكي ابتدا به گردان تخريب لشكر آمد، از همان زمان هم با شهيد محمودوند خيلي عياق بودند. در عمليات والفجر 8 با اصابت چندين گلوله به بدنش به شدت مجروح شد. وقتي كه به بيمارستان منتقل شد تا مدتها كساني كه براي ملاقات ميرفتند از پشت شيشه ايشان را ميديدند. كسي فكر نميكرد كه آقا مجيد زنده بماند. خدا خواست كه ايشان زنده بماند؛ بعد از اينكه مجروحيتش تا حدودي مداوا شد، وضعيت جسمي مناسبي نداشت، و وضعيتي نبود كه بتواند دوباره به مناطق جنگي برگردد. اما نتوانست طاقت بياورد. در اوايل سال 1366 ما در قرارگاه رمضان درصدد انجام عملياتي در داخل كشور عراق براي تصرف شهر «مرگهسور» عراق بوديم . عملياتي كه به عمليات فتح 6 موصوف شد. آقا مجيد با يك تعدادي از بچههايي كه از تخريب لشكر 27 بودند، براي شركت در اين عمليات به قرارگاه رمضان آمدند. بايد گفت كه عملياتهاي برون مرزي مشكلات خاص خودش را دارد. چه بسا افرادي كه سلامتي كامل دارند در اين عملياتها و مسيرهاي سخت و صعبالعبور آن كم بياورند اما آقا مجيد با آن باور عميق و عشق و علاقه وصف ناپذيري كه به شهادت و انقلاب و امام داشت، نتوانست طاقت بياورد و با همان وضعيت خود را به عمليات رساند. اين عمليات در حالي بود كه فقط چند روز پياده روي بچهها طول ميكشيد تا به هدف برسند. عمليات فتح 6 دو هدف داشت: هدف اول تصرف شهر «مرگهسور» عراق بود و هدف دوم انفجار پل "قلندر"، پلي كه در جاده بين شهر «مرگهسور» و منطقه دياناي عراق قرار داشت. آقا مجيد جزو آن گروهي بود كه بايد سراغ اين پل ميرفتند ولي از آنجايي كه دشمن متوجه شده بود، وقتي به آنجا رسيديم متوجه شديم كه دشمن كاملا بر پل مستقر شده و اصلا امكان نزديك شدن به اين پل نيست. براي اينكه عراق نتواند آن زمان كه بچهها به شهر «مرگهسور» حمله ميكنند، نيرو به اين شهر اعزام كند و براي جلوگيري از اين كار بايد مسير حركت نيروهاي عراقي مسدود ميشد، آنجا بود كه آقا مجيد و همراهانش تصميم گرفتند كه كمي بالاتر از پل رفته و جاده را بشكافند. كه همين كار را نيز كردند. جاده را به طوري شكاف زدند كه ارتش عراق به هيچ عنوان نميتوانست نيروي كمي به شهر بفرستد. بعد حمله به شهر «مرگهسور» حدود 300 نيروي عراقي با تجهيزات كامل و خودرو عازم اين شهر شدند، كه به كمين آقا مجيد و همراهانش خوردند و جاده منفجر شد. در آنجا حدود 90 عراقي اسير شدند و تقريبا باقي مانده اين 300 نفر هم به هلاكت رسيدند. تقريبا اين عمليات برون مرزي به اهداف خود رسيد و صد در صد با موفقيت به پايان رسيد عملياتي كه در آن شهيد پازوكي حضور موثر داشت. دانشجويان عجيب شيفتهاش ميشدند شهيد پازوكي چهره شادابي داشت و خوشرو و خوشبرخورد بود. بعدها كه آقا مجيد در ميان جوانان خصوصا دانشجويان ميرفت، عجيب اين دانشجويان را شيفته خود ميكرد. با چهره شاداب و خندان خود و برخورد اخلاقي كه داشت بسيار محبت جوانان را جلب ميكرد. ايشان يك داستاني را براي تعدادي از دوستان خود گفته بود. يك روز هم كه ما لشكر 27 بوديم، آقا مجيد يك ديداري با سردار همداني كه آن زمان فرمانده لشكر 27 بود، داشت. بعد از آن ديدار، آقا مجيد آن اتفاق را براي من هم نقل كرد. گفت كه شبي در مقر تفحص در فكه بودم. آن هم زماني كه خيلي سفر كاروانهاي راهيان نور به مناطق جنگي به اين اوج نرسيده بود. ميگفت در همان حالت خواب و بيداري شنيدم كه يك سر و صدايي ميآيد. با خودم گفتم كه اين موقع شب كه هيچ خبري نيست؛ وقتي بيرون رفتم، ديدم كه حدود 15 – 16 نفر همه سربند يا زهرا سلاماللهعليها بر سر بسته و در حال ذكر خانم سينهزنان به سمت معراج الشهدا ( محل نگهداري شهدا) ميروند. يك لحظه ترسيدم. برگشتم به مقر و زير پتو رفتم و تلاش كردم كه بخوابم. همين كه خوابم برد يكي از دوستان شهيدم را ديدم كه گفت مجيد تو كه همواره درخواست شهادت ميكردي چرا الان فرار كردي؟ چه بسا آن خواب آمادگي را براي شهادت ايشان مهيا كرد چرا كه تنها 7 -8 روز بعد از تعريف اين ماجرا توسط آقا مجيد بود كه خبر شهادتش منتشر شد. آیا کسی که از کاروان شهدا جامانده، لیاقت سربلند کردن دارد؟ او رهرو عشق بود و عشق خود را این چنین در قسمت هایی از دست نوشته اش که بعد از شهادت " نامه ای به خدا " نام گرفت، نگاشته است: با سلام به بلندای آفتاب و گرمای محبت عشق؛ عشق به همه خوبی ها ، به مهدی (عج) آن ماه پنهان و خمینی روح بلند خدا که پدری خوب بود و بر خامنه ای رهبر صابران بعد از پیامبر (ص) یا زهرا ؛ فدای مظلومیت شویت امیرالمومنین و لب عطشان حسین(ع) . ای مادر حسن و ای جده سادات ، ای حوض کوثر، ای فریاد رس عباس در کربلا ، ادرکنی ادرکنی ادرکنی ؛ الساعه الساعه الساعه؛ العجل العجل العجل. به حق خون علی اصغر و آه زینب ؛ به خون چشم مهدی در یوم عاشورا، خدایا هر چه از شهرت فرار کردم ، شهرت به سراغم آمد. آیا کسی که از کاروان شهدا جامانده، لیاقت سربلند کردن دارد؟ کسی که در دریای معنویت جنگ مردود شده، دیگر روی عرض اندام دارد که بیاید و خاطره بگوید؟ ای امام زمان عزیز، تو را قسم به خون دوستان شهید، از ما بگذر که تقصیر کردیم. ای پدر بزرگ ملت، مرا ببخش که کمکاری کردم و شایسته سربازی تو نبودم.... والسلام- غلام ونوکر بچه های فاطمه(س)، مجید پازوکی
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه نوزدهم مهر ۱۳۹۱ |
بسياري از سه گانه تفكر – فرهنگ – تمدن نام
برده اند. زنجيره اي كه هر پديده و واقعه و تحول انساني و اجتماعي را مي توان
در ذيلش تحليل كرد. احتمالا اين نگاه را ابتدا دكتر فرديد در محاضراتش طرح كرده و بعد در كتاب دكتر داوري مكتوب و منتشر شده و بعد ها بسياري از شاگردان و حواريون اين حلقه به نام خود يا با رعايت كپي رايت؛ رواج داده اند. بايد پذيرفت در دوره اي كه به مقتضاي توسعه اقتصادي؛ سطحي نگري و تفكر شعارزده ي پوچ در جامعه ايران ترويج مي شد؛اين رويكرد بسيار مفيد و نجات بخش بود. نگرشي كه اذهان را به مباني نظري و ريشه هاي فكري هر پديده اي متوجه مي كرد و با ترسيم پيوند پيچيده تفكر و فرهنگ و تمدن از گلاويز شدن با پديده هاي تمدني و غفلت از سرچشمه پرهيز مي داد. سيد مرتضي آويني - كه آن زمان هنوز شهيد آويني نشده بود- از كساني بود كه بيشترين نقش را در فراگيري اين نگاه لااقل در بخشي از سربازان فرهنگي و فكري انقلاب ايفا كرد. در حالي كه برخي تريبون ها و قرارگاه ها به شدت در حال مصادره گفتمان "تهاجم فرهنگي" به نفع تفكر ظاهرگرا، نتيجه زده و سياست زده بودند، آويني يك تنه در ميانه ايستاده بودو راه را نشان مي داد. لب كلام اين بود كه نمي توان ساده لوحانه همه ي محصولات تمدن غرب را پذيرفت و به همه ي نهاد ها و ساختارهاي سياسي و اجتماعي و حقوقي و... آن گردن نهاد و بعد ادعاي استقلال سياسي و مبارزه جهاني با استكبار و مقابله با تهاجم فرهنگي كرد. غرب يك مجموعه به هم پيوسته بود و اگر از انسان يا خدا يا طبيعت يا ... حرف مي زد كه ما هم نامشان را در فرهنگ لغاتمان داشتيم؛ فقط اشتراك لفظي بود و تعبير واحد از موضوعات متفاوت. برخلاف بعضي ديگر كه سال ها پس از شهادت آويني به ياد حرفهاي او افتادند و خود را و ديگران را به عمل زدگي و سطحي نگري متهم كردند و اين بار از راه ترويج تعمّق و تفكّر به هدر دادن و منحرف كردن نيروهاي حزب اللهي مشغول شدند؛ آويني همواره مرد فكر و اقدام و علم و عمل بود. حرف هايي كه امروز بعضي از شيفتگان كار تئوريك و علمداران اپيستمولوژي و گفتمان و رويكرد و بازكاوي و خوانش و سنت - مدرنيسم و... با هزار اهنّ و تلپ و بسيار قلمبه سلمبه تر از آنچه هست تكرار مي كنند، آويني سالها پيش از اينان از هاضمه ي قدرتمند تفكر خود گذرانده بود و به ساده ترين بيان در مقلات "توسعه و مباني تمدن غرب" بازگفته و بدان هشدار داده بود. امّا حتي اين هوشمندي و پيشتازي فرهنگي نيز "ويژگي" او نبود. او مثل بسياري از ديگران باور نداشت كه "ان تنصروا الله ينصركم" يا "الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا" را بايد در ذيل برخي تفكرات فلسفي يا عرفاني به فراموشي سپرد و عمل را به بهانه فكر، و واجبات و محرمات را به بهانه ي نگاه فلسفي و عرفاني واگذاشت. به قول ميرشكاك او جامع شريعت و طريقت بود اگرچه خود هيچگاه به چنين ادبياتي دامن نمي زد و اگر هم از مفردات واژگاني ديگر نحله هاي فكري در نوشته هايش بهره مي برد طعم و لحن گفتارها و نوشتار هايش منحصر به فرد بود. شريعتي هم كه آويني به آن التزام داشت در نماز و روزه وحج خلاصه نمي شد- اگر چه مشهور به نمازهاي اول وقت و قنوت هاي گرم بود- او برخلاف بسياري از مدعيان امروزي تفكر ديني و علمداران تقابل سنت و مدرنيسم كه فرق بوي باروت با عطر تيروز را تشخيص نمي دهند بارها و بارها در ميدان جنگ و خط مقدم حضور يافته بود و مانند بسياري از حضرات كه سخنراني در فلان پادگان يا فعاليت در فلان واحد تبليغات در اهواز (زير كولر گازي) را "جبهه رفتن" مي ناميدند و چه بسا بيش از او سابقه جبهه داشتند؛ جهاد را تجربه كرده بود و با مرگ روبه رو شده بود. "امر به معروف و نهي از منكر" را هم به بهانه حوالت تاريخ يا اقتضائات تكنولوژي تعطيل نكرده بود. و مطالبه حق مستضعفان را به بهانه ي مطالعه مباني فكري مستكبران وانگذاشته بود. پيش از آنكه "توسعه و مباني تمدن غرب را بنويسد؛ "بشاگرد" را ساخته بود و بعد از آنكه "آئينه جادو" را نوشت"سراب" را ساخت. پدرش مي گويد: "يك روز زمستان وقتي از دانشكده به خانه آمده بود پرسيدم پالتويت كجاست. گفت:دادم به كسي. از اين كارها زياد مي كرد." جامعه گرايي و عدالتخواهي او نيز البته با برخي مدعيان متفاوت بود. بعضي دوستانش مي گويند در سالهاي جواني آنچنان در خلوت معنويش غرق شده بود و به حركت هاي چپ دانشجويي بي اعتقاد بود كه ما را نااميد مي كرد.ولي ويژگي آويني در اين بود كه برخلاف مدعياني كه از جامعه و عدالت و جنگ فقر و غنا و... شروع كردند و بعد از سال ها از دين باطني و اسلام معنوي و عرفان لائيك و معنويت منهاي دين سر در آوردند و به خدمت سرمايه داري و نظم نوين جهاني مشغول شدند؛ او از معنويت آغاز كرد و از عدالت سربرآورد و مرحله به مرحله هم در معنويت و هم در آرمان خواهي اش عميق تر و وسيع تر شد و از نينوا تا گوراژده و از سال 61 هجري تا آستانه هزاره سوم ميلادي را مثل كف دستش مي شناخت. نه در حسرت ديروز و نه در انتظار فردا ؛ امروز خود را و "حال"خود را توجيه نكرد و آرمانخواهي، معنويت جويي و عمل گرايي را لازم وملزوم دانست. امروزه البته بسياري او را فقط در شاهكارهايي چون "فتح خون" يا "آيينه جادو" خواهند محصور كرد و بسياري اميدوارند كه او را هم شاگردي از شاگردان فرديد يا عارفي از قماش معنويت گرايان تكليف گريز معرفي كنند. اما او هنوز در ميانه ايستاده است و "راه" را نشان مي دهد و نه فقط هدف را و پس پريروز را و پس فردا را.
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۱ |
حنظله ای دیگر لباس دامادی چقدر برازنده اش بود با خودم گفتم:"این یکی دیگه چرا؟!" چند روز قبل از شروع عملیات برای مراسم ازدواج به مرخصی رفته بود، ولی با شنیدن خبر عملیات همه چیز را رها کرده و با همان لباس به سرعت خود را به منطقه رسانده بود. بی مهابا می جنگید؛ تازه داماد به جای اینکه تعلقات دنیایی گرفتارش کند انگار گرفتار جای دیگری بود. آتشباری عراق هر لحظه تندتر می شد و در این میان هر چند دقیقه یکبار یا حسین(ع) و یا زهرایی(س) به هوا بر می خواست و امدادگری به سمت صدا می رفت. نگرانش بودم و در دل دعا می کردم در این مهلکه سالم بماند ولی هر چه آش دشمن تندتر می شد انگار سر پر سودای او هم گداخته تر می شد و جسورانه تر نیروها را هدایت می کرد. آتش که سبک تر شد برادر مختاری با روکشی سپید روی برانکارد به عقب برگشت و آرزوی دیرینه اش محقق شد و با لباس دامادی به محضر مولایش شتافت و در جوار باریتعالی آرام گرفت. شربت خوری با تغییر قیافه! یکی از روزها مقداری از عرق بید مشک در فاو به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم ولی این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه های قم بار اول کلاه آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم کلاه سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم:"این بار برو چادر مادرت را بگذار و بیا شربت بخور." بچه ها خندیدند ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید:"چطور مرا شناختی؟"گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباسهایت که همان است."یادش بخیر. ما هم دکتریم در شرایط دشوار شلمچه با پیگیری فرماندهان نظامی، واحد تدارکات و ایستگاه صلواتی کمبود خاصی نداشت و با سرکشی های به موقع، نیازهای فوری هم در اسرع وقت مرتفع می شد. یکی از همان روزها بیرون چادر شربت پخش می کردم که فرمانده محور مرا صدا زد و گفت:"حاجی هر چه کم و کسر داری بنویس تا بگویم سریع برایت بفرستند."به سمت چادر رفتم تا کاغذ و خودکار بردارم، ولی گام اول به دوم نرسیده بود که خمپاره ای پیش پایم منفجر شد و ترکش های آن سر و صورتم را شکافت. با ماشین و قایق مرا به بیمارستان صحرایی بردند.آنجا بعد از پانسمان زخم ها، با آمبولانس مرا روانه بیمارستان طالقانی اهواز کردند. شلوغی بیش از اندازه بیمارستان، مانع از پذیرش من شد. در بیمارستان شهید رجایی هم همین اتفاق افتاد. بیمارستان امام خمینی(ره) هم تخت خالی نداشت. راننده که از این وضعیت خسته شده بود به بیمارستان دیگری مراجعه نکرد و مرا با برانکارد جلوی در گذاشت و در رفت. یکی دو ساعتی گذشت و کسی به من توجهی نکرد تا اینکه کاملا اتفاقی یک دکتر جراح هنگام خروج از بیمارستان از روی محاسن بلندم مرا شناخت و دستور داد مرا به اتاق عمل ببرند. از شانس خوش من داروی بیهوشی تمام شده بود. پرستار به اشاره دکتر- که گمان می کردند من متوجه آن نشده ام- مدام از من می خواستند تا برایشان شعر بخوانم تا با پرت شدن حواس من، دکتر راحت تر بتواند ترکش ها را خارج کند. خلاصه با همین کلک، ترکش سر مرا درآوردند و بخیه زدند، ولی ترکشی که بینی ام را شکافته بود، به این راحتی علاج نشد و بخیه زدن زخم اش بدون بیهوشی دمار از روزگارم درآورد. ترکشی هم روی گونه، درست زیر چشم راستم جاخوش کرده بود که دکتر خارج کردن آن را منوط به اعزام به تهران و جراحی در آنجا کرد، چون احتمال آسیب دیدن عصب و نابینا شدنم را می داد. دکتر اصرار داشت که بلافاصله به تهران بروم ولی من قبول نکردم و گفتم:"با این وضعیت، حاضر به ترک منطقه نیستم."در مقابل اصرار من برای بیرون آمدن ازبیمارستان، دکتر تنها در صورتی پذیرفت برگه ترخیص مرا امضا کند که مسئولیت عواقب آن را کتباً به عهده بگیرم. رضایت نامه را نوشتم و با همان لباس بیمارستان به منطقه برگشتم و سری هم به خط مقدم زدم. با بچه ها هم خوش و بشی کردم و به مقر خودم رفتم. برای کم کردن عوارض حاصل از مصدومیت شیمیایی باید هر روز دوش می گرفتم، ولی با وجود ترکش زیر چشم و پانسمان آن، دوش گرفتن امکان نداشت. یک روز را به سختی گذراندم ولی ادامه این وضعیت ممکن نبود. دل به دریا زدم، یک آینه برداشتم و مشغول ور رفتن با زخم شدم. کمی که گذشت خون سیاهی از زخم بیرون زد. وقتی که خون را پاک کردم متوجه ترکش کوچکی به اندازه یک لپه شدم که نیمی از آن جلوی چشم من خودنمایی می کرد. با احتیاط آن را در آوردم ولی به ناگاه صدای دکتر در گوشم پیچید:"اگر این ترکش را اینجا در بیاوریم احتمال دارد کور شوی." به زحمت خودم را به بیمارستان امام خمینی(ره) رساندم و دکتر را در راهرو بیمارستان در حال گفتگو با پرستارها پیداکردم:"آقای دکتر!شما که فقط دکتر نیستید، ما هم دکتریم، بفرمایید این هم ترکشی که می گفتید نمی شود بیرون آورد." و ترکش را به او نشان دادم، دکتر سریع مرا روی تخت خواباند و زخمم را معاینه و ضد عفونی کرد و گفت:"باید تا مدتی هر روز به اینجا بیایی تا تو را معاینه کنم."با اصرار از دکتر خواستم که از این کار صرفنظر کند چون امکان رفت و آمد برایم وجود نداشت. خلاصه پمادی به زخمم زد و پانسمان کرد. دو روز بعد به حمام رفتم و خوب خوب شدم.
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در جمعه چهاردهم مهر ۱۳۹۱ |
سال 59 و در ميتينگ گروهک ها در ميدان آزادي، اولين
باري بود که شعار معروف "ما شاء الله/حزب الله" را سر
دادم. " اين درگيري ها در روزهاي گرم تابستان سال 1359
به اوج خود رسيده بود.
دهان مخالف را نبنديم!
ذبيح الله که
بود؟ ذبيح الله در
خدمت انقلاب حتي از گردن کج کردن هم ابايي ندارد چون همه اينها را براي خدا مي کند و
براي بچه هاي جنگ، " مخصوصا خيلي حسرت جنگ را مي خورم.
براي اين بچه ها گردنم را کج مي کردم. از کارخانه
دارها، از آدم هاي معروف، کمک مي گرفتم. شما چهار تا
آجيل و بيسکويت و عطر را نبينيد که من خودم مي آوردم و
به بچه ها مي دادم. تازه پول اين جنس ها اکثر با خودم
بود. کمک اصلي گوني گوني برنج و شکر و مواد اوليه
آشپزخانه لشکر بود که از تهران بار مي کردند و به جبهه
مي فرستادند و اگر خدا قبول کند باعث و باني آن ها من
بودم. تشويق کارخانه دارها که اين کمک ها مستمر باشد و
هيچ وقت قطع نکنند و يا حتي به لشکرهاي ديگر و قرارگاه
هم کمک کنند و از اين جور کارها."(ص 186) حاجي بخشي از آقا زاده
هايي هم نام مي برد که در جبهه ديده است. مثلا: برادر حاجي تابستان 61 و در عمليات رمضان شهيد مي شود (ص 99) اما او تا اولين پسرش، رضا، شهيد نمي شود خود را جزو خانواده شهدا نمي داند. " خانمم اصلا گريه نکرد. گفت: خدا را شکر؛ ما پيش خانواده شهدا،مادرها و پدرهاي شهدا شرمنده نشديم. ما هم شديم جزو خانواده شهدا. ديدم خانمم از من روحيه اش بهتر است." (ص 116) عباس، پسر دوم حاجي هم در والفجر هشت شهيد مي شود و او را با دست خودش در بهشت زهرا کنار رضا دفن مي کند" به دخترانم گفتم: برويد بيل و کلنگ بياوريد، خودم زمين را مي کنم. کندم و عباس را هم کنار رضا در همان قطعه به خاک سپردم."(ص 156) اگر به اين تعداد، شهادت دامادش نادر در سه راهي شهادت در شلمچه -همان عکس معروف احسان رجبي که حاجي را در حال خاموش کردن لندکروزش نشان مي دهد که همه مان ديده ايم- را هم اضافه کنيم حالا خانواده حاجي چهار شهيد داده است، برادر، دو پسر و دامادش. به اين ها اضافه کنيد پسر سومش عليرضا را که جانباز اعصاب و روان است. اما با اين وجود تنها آرزوي حاجي بخشي در جبهه شهادت بود و تنها حسرت او تا پايان عمر هم اين بود که چرا مانده و شهيد نشده است. اين آرزو و حسرت را بارها و بارها در طول خاطراتش تکرار مي کند. "مي گفتم: جوان هاي مردم مثل دسته گل، شهيد مي شوند . تقدير خدا چيست که من پيرمرد بايد بمانم."(ص 132) و از اين تعجب مي کند که "چرا يک ترکش به من نمي خورد؟ خدا مي داند!" ص 149) حتي در سه راهي شهادت که ماشينش را مي زنند و دامادش هم شهيد مي شود باز نگران خودش است که باز هم جا مانده است. (ص 166) حسرت حاجي مانند خيلي از بچه هاي جنگ وقتي به اوج مي رسد که از قافله شهداي عمليات مرصاد هم جا مي ماند. (ص 186) شايد حالا حاجي حسرت روزي را مي خورد که اولين "شربت شهادت" را در جبهه درست کرده بود، به همه از اين شربت مي دهد اما خودش نمي خورد." يک بار يک ظرف بزرگ شربت درست کرديم و اسمش را گذاشتيم شربت شهادت. شربت آبليمو بود. اما به اسم شربت شهادت، پارچ پارچ مي ريختيم و بچه ها هم دور ما جمع شده بودند و مي خوردند. شعار هم مي داديم. ما شاء الله/حزب الله... خلاصه هر کس از اين شربت شهادت مي خورد شهيد شدنش حتمي بود. دير و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. از قضا هر کس يک ليوان خورد شهيد شد. من خودم از آن نخوردم، يعني آن قدر شلوغ پلوغ بود که يادم رفت. سر گرم شعار دادن بودم. حاج رضا دستواره شهيد شد. چراغي شهيد شد. خيلي کسان ديگري بودند که از آن شربت خوردند و شهيد شدند، حتي پسر خودم؛ اما من نخوردم. نمي دانم چه شد که خودم از آن شربت نخوردم."(ص 103) با همه اينها اگر چه حاجي بخشي حسرت روزهاي جبهه و شهيد نشدن را مي خورد اما حسرت گذشته اش را نمي خورد بلکه به آن افتخار هم مي کند." خدا مي داند من از گذشته ام پشيمان نيستم. اگر دوباره به دنيا مي آمدم و اگر انقلاب و جنگي بود، همين کارهايي را مي کردم که در طول اين سال ها کردم. مخصوصا خيلي حسرت جنگ را مي خورم... من به اين گذشته ام افتخار مي کنم. چون براي سرزمينم بود، براي اسلام بود، براي خدا بود و خلق خدا که مي دانم خدا اين خلق را هم خيلي دوست دارد. شما به مردم بگوييد، براي شان بنويسيد که حاجي بخشي چيزي جز خدمت در نظر نداشت."(ص 186) مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۱ |
آقای
مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده
بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش
را هم دارم.
فارس، روایت خاطراتی از سالهای دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع میکند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر میآید لحظهای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش میآورند: مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد. مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا در نیاورد. گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد. اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم. صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید. گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم. آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب (س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم. مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ |
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که
کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد و حال و
هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری بود. تا حالا این
طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان
شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی
که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل
میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم.
جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف
دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی
نمیشد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا
انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا
شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند،
نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست
محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی
شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام
وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار
کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم
نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها
فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از
ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش.
زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو
راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت
بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش
نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند.
اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی
آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام
شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم:
دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو
نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند
شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم
بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند
گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا
به خودم آمدم همه ی گردان بلند شده بودند.
سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره
کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم،
کارمان این جور گل نمیکرد. عنایت ام ابیها
(س) باز هم به دادمان رسید بود.»
تشییع جنازه
نمادینی که واقعی شد
اما ماجرای کرامات این شهید بزرگوار به دوران
دفاع مقدس ختم نشده و رئیس بنیاد حفظ
آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس از کشف پیکر
شهید برونسی در شرق دجله بعد از گذشت ۲۷ سال
خبر داد.
سردار سید محمد باقرزاده امروز در نشست خبری
در مشهد اظهار داشت که پیکر شهید برونسی طی
عملیات ویژهای در شرق دجله به همراه ۱۲ شهید
دیگر پیدا، و به میهن منتقل شد و در روز شهادت
حضرت زهرا (س) همزمان با دهه دوم در مشهد
تدفین میشود. از این شهید پلاک هویت، بخشی از
صفحات قرآن به همراه جانماز و مهر، سربند لبیک
یا خمینی (ره) و لباس بادگیر خاکی منقوش به
آرم سپاه پیدا شده است. باقرزاده خاطرنشان
کرد: این شهید سر در بدن ندارد اما بر
آرمانهای خود استوار است.
اعلام این خبر و بیان این مطلب که همزمان با
ایام فاطمیه مراسم تشییع پیکر این شهید برگزار
میشود، از آنجایی قابل تامل است و یکی دیگر
از کرامات شهید برونسی را به نمایش میگذارد
که پیش از این هم مراسم تدفین و تشییع نمادین
وی در مشهد و در هفته دوم اردیبهشت ماه هر سال
برگزار میشد؛ مراسمی که امسال به تشییع واقعی
پیکر مطهر این شهید تبدیل خواهد شد. از سوی
دیگر، ارادت ویژه و خاص شهید برونسی به حضرت
فاطمه زهرا (س) که میان رزمندگان جبهه زبانزد
بود، سبب شده تا برگزاری مراسم تشییع وی
همزمان با ایام شهادت دختر رسولالله برگزار
شود.
روایت رهبر
معظم انقلاب درباره شهید برونسی
مقام
معظم رهبری یکی از افرادی هستند که به دلیل
سابقه زندگی در شهر مشهد، آشنایی خوبی با شهید
برونسی داشتند و از صفای ضمیر او باخبر بودند.
ایشان بارها در سخنرانیهای مختلف خود از این
شهید نام بردهاند و جوانان را به مطالعه
کتابی که درباره زندگی ایشان است، توصیه
کردهاند.
ایشان چند سال پیش در دیدار خانواده شهید
برونسی، ضمن اشاره مجدد به خصوصیات وی، شهید
برونسی را از عجایب و استثناهای انقلاب اسلامی
خواندند که باید به عنوان الگویی برای جوانان
معرفی شود. رهبر معظم انقلاب در آن دیدار
تاکید کردند: «خدا انشاءاللَّه شهید عزیزمان
را - مرحوم شهید برونسى را، یا همانطور که
عرض کردیم اوستا عبدالحسین برونسى را - رحمت
کند.
این خیلى براى جامعهى ما و کشور ما و تاریخ ما
اهمیت دارد که یک شخص خوانده شدهى به عنوان
«اوستا عبدالحسین» - نه دکتر عبدالحسین است، نه به
معناى علمى استاد عبدالحسین است؛ بلکه اوستا
عبدالحسین است، اهل بنائى و اهل کارِ دستى و اهل
شاگردىِ فلان مغازه؛ یعنى اوستا عبدالحسین بنا -
از لحاظ معرفت و آشنائى با حقایق به جائى میرسد
که قبل از پیروزى انقلاب در ظریفترین کارهاى
انقلابىِ جوانهایى که در مسائل انقلابى کار
میکردند شرکت میکند - البته من از نزدیک در
جریان آن کارها نبودم و در آن زمان یادم نمىآید
که با این شهید ارتباطى داشته باشم؛
لاکن اطلاع دارم، میدانم، شنیدم و توى کتاب هم
خواندم - بعد از انقلاب هم وارد میدان جنگ
میشود... این شهید عزیز وارد میشود؛ نه معلومات
دانشگاهى دارد، نه عنوان و تیتر رسمى و دانشگاهى
دارد، اما آنچنان در کار مدیریت جنگ پیشرفت میکند
که به مقامات عالى میرسد و شخصیت برجستهاى
میشود؛ شخصیت جامعالاطرافى که مثلاً فرماندهى
تیپ میشود، بعد هم به شهادت میرسد. ایشان اگر
چنانچه به شهادت نمیرسید، مقامات خیلى بالاتر -
از لحاظ رتبههاى ظاهرى - را هم طى میکرد.
اینها جزو عجایب انقلاب ماست. جزو چیزهاى
استثنائى انقلاب ماست که دیگر نظیر ندارد؛ نمیشود
هیچ جاى دیگر را با این مقایسه کرد. همانطور که
آقاى استاندار خراسان نقل کردند، من از افرادى
شنیدم که ایشان در آن وقت، براى مجموعههاى
دانشجوئى و دانشگاهى که از مشهد میرفتند آنجا،
صحبت میکرد و همه را مجذوب خودش میکرد. خود من
هم نظیر این را باز دیده بودم. مرحوم شهید رستمى -
که او هم از شهداى خراسان است؛ یک فرد روستائى و
به ظاهر عامى - توى جمعى که فرماندهان درجهى یک
نشسته بودند و رئیس جمهور وقتِ آن روز هم نشسته
بود، آمد صحبت کرد و گزارش میدان جنگ داد، جورى که
همهى این فرماندهان رسمىاى که نشسته بودند مبهوت
شدند!
استعداد انقلاب براى پرورش شخصیتهاى برجسته و
افراد، تا این حد است؛ اینها را نباید دست کم
گرفت؛ اینها اهمیت انقلاب و عظمت انقلاب و عمق
انقلاب را نشان میدهد. ماها به ظواهر نگاه
میکنیم؛ این اعماق را باید دید. وقتى انسان این
اعماق را مىبیند، آن وقت افق در مقابل چشمش اصلاً
یک چیز دیگرى میشود و این حوادث گوناگونى که پیش
مىآید - این مخالفتها، این دشمنیها، این ناخن
زدنها و پنجه کشیدنها - دیگر به چشم انسان
نمىآید؛ اینها در مقابل آن حرکت عظیمى که دارد
انجام میگیرد، چیزهاى کوچکى است. به نظر من شهید
برونسى و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتى به
حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهاى بزرگ با
معیارهاى الهى و اسلامى، نه با معیارهاى ظاهرى و
معمولى. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این
بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و بجاست.
انشاءاللَّه امیدواریم که خداوند کمک کند.»
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در سه شنبه یازدهم مهر ۱۳۹۱ |
اوایل بهمن 62 بود. آرام و بی سرو صدا ساک کوچک و جمع و جوراش را برداشت و به
داخل حیاط رفت . نمی خواست صدایی بلند شود و باعث بیدار شدن دو دختر دلبند دو
ساله و چهار روزه اش شود. لابد می ترسید صدا و چهره معصوم فرزنداش باعث لرزش
گامهای استوارش شود. لحظات سختی بود. دقایقی در ایوان خانه نشست. نگاهی به در و دیوار خانه پدری انداخت. همیشه موسم عملیات که میشد راه می افتاد اما این بار حال و هوای دیگری وجودش را فرا گرفته بود. پوتین هایش را جلوی پایش کشید و پاکرد. هر بندی که از پوتین میکشید انگار بندی از دلش می برید. ناخودآگاه یاد زبان تازه باز شده فاخره دو ساله اش می افتاد. بند کفش رزم می کشید و یاد چهره شیرین هدی چهار روزه اش افتاد . بلند شد.عمق چشمان گیرایش برق میزد . انگار اشک ها شرمنده این همه مردانگی در این مرد شده و در همان اعماق چشمانش پنهان مانده بودند. برای لحظاتی با آن قد رشید و ورزیده اش خشک اش زده بود. انگار چیزی از وجودش جا می ماند. باز هم با دلش در جدال بود مدام چهره شیرین طفلانش در مقابل چشمانش رژه می رفت، به آینده آنها بدون حضور خود فکر می کرد، در دلش آشوبی به پا بود . گاهی به فرزندان و یتیمی شان فکر می کرد و پایش سست می شد و گاهی به خوابی که دیده بود می اندیشید و عزم رفتن می کرد. در همین حال و هوا بود که متوجه مادر در ایوان شد. مادری که به جبهه رفتن های گاه بیگاه محسن عادت داشت انگار پریشانی اینبارش رابا حس مادریش فهمید. مادر از چرائی احوالش پرسید و محسن چون همیشه ازحجب و حیا سر به زیر انداخت و
از یک طرف از جگر گوشه ها و دخترانش و تنهایی و آینده آنها گفت و از طرفی دیگر
از خوابی که همان شب دیده بود.مادر، اما کوتاه نیامد و اصرار به تعریف خواب داشت تا آنکه لب گشود و خواب خود را بدینگونه برای مادر روایت کرد: در عالم خواب دیدم به همراه پنج تن از دوستانم در منطقه ای جنگی گم شده ایم . راه بسیاری رفتیم ولی هرچه می گشتیم نه از نیروهای خودی خبری بود و نه از دشمن . تشنه و خسته بیایان را زیر پا میگذاشتیم اما انگار هیچ امیدی نبود و همگی نا امید دور خود میگشتیم تا آنکه چشممان به گنبدی در دور دست افتاد . به سختی و با تشنگی زیاد خود را به آن بنا رسانده و وارد شدیم . مکانی با صفا و پوشیده از پارجه های سبز رنگ بود که به محض ورود آقائی با عبا و عمامه سبز با خوش روئی مارا پذیرفت و به یک یک ما کاسه ای آب داد. ما از فرط خستگی و حیرت از اتفاقی که برایمان افتاده بود فراموش کرده بودیم از میزبان سوال کنیم کجائیم و آنجا کجاست ؟ بعد از استراحتی که داشتیم تمام افراد جمع شدیم و جلوی درب ورودی بقعه منتظر ماندیم تا آن کسی که به ما لطف کرده وپذیرائی نموده بود آمده و ما ضمن تشکر خداحافظی نمائیم . لحظاتی بعد آمد و همه همراهان یک به یک از ایشان تشکر و خداحافظی نمودند تا نوبت به نفر آخر رسید که من بودم. من نیز ضمن تشکر خداحافظی گفتم ولی آن آقا به من گفت این پنج نفر می توانند بازگردند ، شما باید بمانید . تعجب کردم و گفتم : نمی توانم. من مسوولیت دارم باید برگردم. ایشان به من رو کرد و گفت: می دانی اینجا کجاست ؟ گفتم : هر کجا باشد من نمی توانم بمانم . دوباره گفت نمی خواهی بدانی کجائی؟ در عالم خواب لحظه ای شک کردم و گفتم مگر کجایم و اینجا کجاست؟ گفت اینجا حرم آقا ابوالفضل العباس است و شما از طرف حضرت به نگهبانی اینجا انتخاب شده اید و دیگر هرگز بازنخواهید گشت! من با شنیدن این حرف از خواب پریدم ولی جای شکی برایم نمانده که این آخرین دیدارم با فرزندانم است. محسن خوابش را تعریف کرد و به مادرش گفت من در این عملیات شهید می شوم و شما خود را برای یافتن اثری از جسد من به زحمت میاندازید که شک نکنید اثری نخواهید یافت. ![]() این را گفت و به راه افتاد اما هنوز به درب حیاط نرسیده رو به مادر گریان و مبهوت خود کرده و گفت دختر کوچکش تاب سرمای این ساعت را ندارد ولی میخواهم برای آخرین بار دختر دو ساله ام را ببینم . فاخره دو ساله اش را در خواب آوردند ، صورت بر صورت دخترش گذارد و بوسیداش ، لحظاتی دخترش را نگاه کرد ، چون همه پدران دل نمیبرید از آن معصومیت طفل، اما نه غرورش اجازه می داد و نه تکلیفش که بماند و رفت . ابتدا به مشهد رفت و امام هشتم اش را زیارت کرد و به همراه چند تن از دوستان و همرزمانش به سمت خوزستان راهی شد. به خوزستان که رسید به خط مقدم رفت و به پدر ، برادران و دوستانش که چند روزی زودتر اعزام شده بودند ملحق شد. پدرش می گوید: این پسر هرگز در چشمان من نگاه نمی کرد ، همیشه و هر وقت حتی زمانی که صدایش می کردم نگاهش به زیر بود ولی شب عملیات خیبر وقتی قرار شد از همدیگر جدا شویم احساس کردم می خواهد چیزی بگوید ، حرفی بزند ولی هرچه معطل ماندم چیزی نگفت. صدایش کردند که باید سوار هلی کوپتر شوی خواست راه بیفتد دیدم باز دست دست می کند. باز منتظر ماندم . در یک لحظه به سمت من آمد دست داد و با من رو بوسی کرد، لحظه ای شک کردم ولی نگاهم را ازش برنداشتم تا سوار هلیکوپتر شد. سوار که شد حین بلند شدن هلیکوپتر از زمین ، برایم دست تکان داد . همینجورکه نگاه می کردم احساس کردم از محسن نوری جدا شد. همانجا به همرزم بغل دستی ام گفتم فلانی محسن رو دیگه نمی بینم ، شهید می شه! گفت چرا اینجوری فکر می کنی؟ گفتم گفتنی نیست ولی شک ندارم . ![]() معدود همرزمان شهید محسن امانی که در قید حیات اند و در آخرین لحظات در کنارش بوده اند نقل می کنند که شهید امانی در چند ساعت آخر عمر شریف خود که اوج درگیری با بعثی ها بوده است ضمن رزم بی وقفه جملاتی از رجز خوانی قمر بنی هاشم در روز عاشورا را باصدای بلند و به زبان عربی تکرار می کرده و این خود با توجه به فاصله نزدیک دو طرف درگیر به یکدیگر باعث عصبانیت و جری شدن بیشتر بعثی ها می شود. به طوری که این شهید بزرگوار با اصابت ترکش خمپاره های بیشماری که به سویش شلیک می شود از ناحیه گردن مجروح و همانجا به شهادت میرسد و همانگونه که قبلاً خود گفته بود هرگز اثری از پیکر پاکش پیدا نشد. شاید بتوان گفت تنها و آخرین اثری که بعد از شهادت این شهید جاوید از وی مانده است تصویری است که تلویزیون عراق در سال 62 از پیکر مطهرش به نمایش گذارده است. آخرین تصویر ثبت شده از پیکر مطهر شهید امانی که در واپسین روزهای سال 1362 از تلویزیون عراق پخش شد براستی همچون مردی را پاداشی جز نگهبانی حریم حرم مولایش لایق نبود روحش شاد و راهش پر رهرو .......
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۱ |
به گزارش رزمندگان شمال، سردار حسین تجویدی دوست صمیمی و همسنگر سردار شهید حسین بهرامی می گوید: ارتباط من با حسين ، ارتباط دو دوست بود ، دوستاني كه دوستيشان در خون و جنگ عميق تر و هر چه زمان ميگذشت عاشقانه تر بود. گر چه هيچگاه بزبان و بيان نمي آمد ولي چشمانمان بيكديگر اين عشق را منتقل مي كرد. به ياري خداوند تلاش ميكنم هر آنچه بياد دارم در خصوص شهيد عزيز ، حسين بهرامي به روي كاغذ بياورم تا دين خود را در اين راستا اداء كرده باشم شايد ياد آوري همه خاطرات كاري مشكل و نشدني باشد ولي از خدا ياري خواستم تا به ذهنم و قلم ضمن خلوص ، توان ببخشد تا در آخرت در مقابل حسين شرمنده تر نشوم :
زندگی دانشجویی در شرایط سخت حسين داراي اتاق اجاره اي در طبقه دوم يكي از منازل مشهد بود. او فقط يك اتاق داشت و ديگر هيچ ، ابعاد اتاق او بقدري كوچك بود كه نمي توانستي فرش 12 متري را در آن بياندازي ، اتاق قديمي - گچ كاري نم كشيد و كف سيماني با پنجره چوبي و علاالدين جهت آشپزي در گوشه اتاق ، يك پتو 2 متر در يك متر بعنوان فرش زير پا ، دو پتوي نسبتاٌ بهتر بعنوان رو انداز. يك فرورفتگي در اتاق وجود داشت كه با چوب قفسه بندي شده بود و بعنوان كتابخانه استفاده مي شد و البته مملو از كتاب بود. ابتداٌ كه شب مي خوابيدم سردم ميشد ولي بعد از مدت كمي احساس گرماي بيشتري ميكردم صبح متوجه مي شدم كه رواندازم يكي بيشتري شده است پتوي حسين روي من بود شب هاي بعد كه دقت كردم متوجه شدم حسين مدت كمي از شب را مي خوابد و هميشه در حال مطالعه و با نماز خواندن است لذا نياز زيادي به اين زير انداز و روانداز ندارد . البته شبهائي كه پيش او بودم ، ناچار بود روي كف سيماني نماز بخواند تا من بتوانم براحتي بخوابم .
گریه های حسین در جماران و دیدار خصوصی با امام نگاه او به امام (ره) نگاه كاملاً مريدانه اي بود كه از سر عشق آميخته با معرفت نشأت گرفته بود. با شروع جنگ تحميلي ، بلافاصله حسين گفت بزرگترين كار ما ، حفظ جان امام ( ره ) است و بلافاصله با توجه به اينكه گروه محافظ امام ( ره ) تماماً مشهدي بودند و توسط حسين پذيرش شده بودند، توانستيم به درون گروه محافظ رفته و حدود شش روز از اطراف بيت حفاظت كنيم. شهيد حسين بهرامي در طي اين چند روز آنچنان نگران و دست پاچه بود كه اين موضوع را نمي توانست مخفي كند و همه اين موضوع ناشي از همان عشقي بود كه اشاره شد. آخرين روزي كه در آنجا بوديم گفت بيا برويم در حسينيه جماران كمي بنشينيم بعد به همراه هم به حسينيه رفتيم . حسينيه با همان زيراندازها و ديوار گچي و صندلي خالي حضرت امام ( ره ) در سكوتي عجيب بسر مي برد ، در كنار حسين روي زمين نشستم ، حرفي براي زدن نداشتيم ، زيرا در و ديوار در حال حرف زدن بودند، چشمان حسين بتدريج خيس ميشد ، سرش را پايين انداخت و در بين دو پايش چهره اش را مخفي كرد، ولي گريه امانش نمي داد بتدريج صداي او بلند و بلندتر مي شد تا جائيكه صداي گريه حسين هم جماران را پوشانيد. نمي دانم ديگر چه گذشت ولي بعد از چند ساعت او را با چشمهاي قرمز ديدم البته حسين هميشه عاشق ملاقات با امام ( ره )بود و طي دوراني كه با هم بوديم يكبار توانست در ملاقات خصوص خدمت امام ( ره ) رسيده و از نزدیک او را ملاقات كرده و دست او را ببوسد.
حسین؛ عارفی زاهد مراقبت از نفس ، مراقبت از ظواهر اسلامي و مقيد بودن به فرائض و همه در كنار فهم و درك و بيان پيشواي او از او فردي منحصر بفرد و شاخص ساخته بود ، هنگام نماز او را يك عارف به تمام معني مي ديديم ، قبل از اداء اذان وضو مي گرفت و منتظر مي ماند با شروع اذان ، اذان ميگفتن و حزن و اشك در چهره او نمايان ميشد. با شروع نماز با حالت خاص و تأمل بسيار و با حضور قلب نماز مي خواند ، هميشه از حالت حسين مي فهميديم نزديك نماز است .
حسین؛ جانباز محراب عبادت نماز شب او نيز از قبل از شروع جنگ تا زمان شهادتش ترك نشد او در سرما و گرما بدون توجه به شرايط جوي و حتي درخستگي هاي ناشي از كار زياد طي روز ، نماز شب او ترك نمي شد . حتي يك نوبت در هنگام اداء نماز شب ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره ای منهدم نشده در یک ساختمان مجروح شده و تا مدتها براي مداوا و معالجه به بيمارستان و اورژانس مراجعه نكرد .
رقص مستانه حسین در میان تانکهای عراقی
با تلاش شبانه روزي شهيد حسين بهرامي طرح عمليات
المهدي ( عج ) براي دور كردن عراقيها از شهر
سوسنگرد از دو محور چپ و راست و يك محور پشت سر
عراقيها آماده شد . طبق معمول حسين سخت ترين محور
عملياتي یعنی محور پشت سر عراقی ها را بعهده گرفت
. آنهم حمله از عقب سر به عراقيها بود اين محور
بدان ذليل دشوارتر بود كه تمامي نيروهاي در حال
عقب نشيني با اين محور روبرو مي شدند و اين به
معني جنگيدن با تعداد بيشماري از تانكها و نفرات
فراري از هر دو محور چپ و راست . اين محور ديگر با
پشت سر خود ارتباط نداشت و ... رساني و تخليه
مجروحين و حتي رسيدن نيروهاي كمكي به آنها بسيار
دشوار و حتي در چندين ساعت اول غير ممكن بود .
حسين با علم به اين مشكلات خودش فرماندهي آن محور
را بعهده گرفت . حسین اولين نفري بود كه به سمت
عراقيها حمله كرد و پس از درگيريهاي فراوان حتي بي
سيم چي او مجروح شد ؛ در شب تاريك و تنها از نظر
همراهي رزمندگان آنقدر جنگيد تا سلاحش ديگر گلوله
نداشت و زخمهايي نيز در بدن داشت. حسین جانانه
جنگيد و در لابلاي تانكهاي عراقيها شهيد شد. او
گمشده خود را در كانالهاي آبياري كشاورزي غرب
سوسنگرد پيدا كرد .
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱ |
رقص مرگ ! متن زير ، آخرين نوشته دكتر چمران مي باشد كه چند دقيقه قبل از شهادت آن را نگاشته است . « اي حيات ! با تو وداع مي كنم ، با همة مظاهر و جبروتت . اي پاهاي من ! مي دانم كه فداكاريد ، و به فرمان من مشتاقانه به سوي شهادت صاعقه وار به حركت در مي آييد ؛ اما من آرزويي بزرگتر دارم . به قدرت آهنينم محكم باشيد. اين پيكر كوچك ؛ ولي سنگين از آرزوها و نقشه ها و اميدها و مسئوليتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانيد . دراين لحظات آخر عمر ، آبروي مرا حفظ كنيد . شما سالهاي دراز به من خدمت ها كرده ايد . از شما آرزو مي كنم كه اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ، ادا كنيد . اي دست هاي من ! قوي و دقيق باشيد . اي چشمان من ! تيزبين باشيد . اي قلب من ! اين لحظات آخرين را تحمل كن . به شما قول مي دهم كه پس از چند لحظه همة شما در استراحتي عميق و ابدي آرامش خود را براي هميشه بيابيد . من چند لحظة بعد به شما آرامش مي دهم ؛ آرامشي ابدي . چه ، اين لحظات حساس وداع با زندگي و عالم ، لحظات لقاي پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد »
![]() مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در جمعه هفتم مهر ۱۳۹۱ |
1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند
.این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به
پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت
مراقبت کنی .» پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره» -اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست. - لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم. دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید» 2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم
بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می
کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم.
تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم
،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.» 3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید. 4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان
خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که
ازگلوشان پایین نمی ره.» 5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده» 6)به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.» 7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم. 8) همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جر منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد. 9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند. 10)بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»
مربوط به موضوع :
برچسب ها : خاطره
نویسنده امیر نجفی در جمعه هفتم مهر ۱۳۹۱ |
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسبها
شهادت (86), شعر (73), شرمنده ایم (38), خاطره (37), گمنامی (21), شرمنده گی (18), دلنوشته (13), خاطرات شهدا (12), امام زمان (8), محرم (7), حجاب (7), وصیت نامه (7), کربلا (6), دلتنگی (6), زندگینامه (6), امام حسین (5), سخن بزرگان (4), غروب جمعه (4), تفحص (4), صرفا جهت اطلاع (3),
|